اولین ستاره...
از شهید بابک می پرسم؟
آن زمان کودک بودی،چیز زیادی به یاد نداری به جز دو دیدار...
یاد آن روزها می افتی،می گویی:«چه دورانی بود،چه قدر از آن روزها دور شدیم!!چه قدر نام و یادِ آن آدم ها را فراموش کردیم!؟»
یاد روزهایی که شهید می آوردند و تشییع جنازه های بغض آلود،یاد روزهایی که به احترام فرزندان شهدا،لباس عید به تن نکردید تا مبادا دلشان تنگ شود،مبادا بغض کنند و مبادا بغضشان اشک شود و شرمنده پدرانِ شهیدشان شوید...
می گویی:«پیکر شهید بابک را با تاخیر آوردند،پیکرش در منطقه ای مانده بود، که دست دشمن بوده و بعد از آزادی آن منطقه،توانستند پیکر را برگردانند.»
لحظه های آخر،نفس های آخر...خدا می داند چه شده و چه ها گذشته؟!!خدا می داند...
پیکر را می آورند،پدر و مادر شهید می گویند،بالای تپه دفن شود،اینجا زمین و باغ های مردم است،گناه دارد،بالای تپه بهتر است.
بالای تپه ، میخواهند شهید را دفن کنند،در جیب پیراهنش کاغذی هست،وصیتنامه شهید،خودش توصیه کرده،
از پیش تعیین کرده،که مرا بالای تپه دفن کنید...
خدا چه مهربانانه،حرف هایت را شنیده،خدای سمیعٌ علیم...
خدا چه خریدار خوبیست برای پیکر خونینت...
بالای تپه،اولین شهید،اولین ستاره...
فانوس این تپه را تو روشن کردی،تو اولین شهید بالای تپه هستی و شهدای دیگر هم همینجا به تو پیوستند و از همینجا راه آسمان پیمودید...
+
شهید بابک محمدی سلیمانی،اولین شهید عشایر محمدی سلیمانی،
مزار ایشون در روستای کناروییه شهرستان جیرفت قرار دارد.
ادامه دارد...
👌👌👌عالی بود👍👏👏👏