فانوسی بالای تپه روشن است...

حوالی هلیل...

بسم ربّ شهدا
همانجا بالای تپه،
نگاه کن،
فانوس ها روشنند...

طبقه بندی موضوعی

شهید عزیزالله؛خاطرات

چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۰۰ ب.ظ

بسم اللّه الرحمن الرحیم

 

 14

وقتی شنیدم می خواهد به منطقه برود،به خانه اش رفتم.می خواستم ببینمش و موقع رفتن همراهش باشم.

  وقت خداحافظی دخترش را بغل کرد.اشک در چشم هایش حلقه زده بود.دخترش را به سینه فشرد و با صدای بغض آلود گفت:«بابا،تو دیگر مرا پای بند نمی کنی...تو را به خدا می سپارم.»

 

 

 ۱۵

برای مأموریت به خاش آمده بود.مدتی که با هم بودیم،فهمیدم نیمه های شب بدون اینکه کسی متوجه شود،از اتاق بیرون می رود.بعد هم با آرامش،بدون اینکه کسی را بیدار کند،بر می گردد و سر جایش می خوابد.

  یک شب منتظر ماندم تا اتاق بیرون برود.بعد هم دنبالش رفتم‌.

دیدم وضو گرفت و رفت توی نمازخانه. به نماز ایستاد.بعد هم اشک می ریخت و مناجات می کرد.

 

 

 ۱۶

یک نفر روی پشت بام قدم می زد و نگهبانی می داد.وقتی پایین آمد،او را شناختم؛عزیزالله بود.

  مسئول کارگزینی سپاه بود و رفته بود روی پشت بام نگهبانی دهد.با ناراحتی گفتم:«درست نیست شما با مسئولیتی که دارید،نگهبانی هم بدهید.با فرماندهی صحبت کنید تا شما را...

  نگذاشت حرفم را ادامه بدهم.با قاطعیت و طوری که رضایتش را نشان دهد،گفت:«وقتی هدف خدایی باشد،نگهبانی دادن هم شیرین است.»

 

 ۱۷

مراسم شب قدر بود.داشتم قرآن می خواندم.یک کلمه را اشتباه خواندم.عزیزالله که کنارم نشسته بود،سرش را به طرفم چرخاند و آهسته گفت:«داری اشتباه می خوانی...

  هر چند،این را خیلی آهسته گفت،اما به خاطر سکوت جلسه،چند نفر که نزدیکمان بودند متوجه اشتباه خواندن من و تذکر عزیزالله شدند.

  روز بعد پیش من آمد.تصور می کرد از حرف دیشبش ناراحت شده ام.از من دلجویی کرد و گفت:«ناراحت شدی؟»

 گفتم:«نه!»گفت:«از من دلگیر نشو.من نسبت به قرائت قرآن حساسم؛سعی کن به قرآن اهمیت بدهی و آن را صحیح بخوانی.»

 

 

 

 ۱۸

برای برگزاری مانور به جنگلِ انتهای قرارگاه لشکر می رفتیم.نزدیکی مقر که رسیدیم،صدای عزاداری که از بلند گوها پخش می شد،به گوش می رسید.

  برگشتم به عقب تا از عزیزالله سوالی بپرسم.دیدم کنارم نیست.به انتهای ستون نیروها نگاه کردم.عزیزالله صد متر عقب تر،همانجا که صدای بلندگوها شنیده می شد،ایستاده بود.با ادب و احترام سینه می زد و اشک می ریخت.

کوچ آخر

 

 

نظرات  (۱)

۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۸:۵۶ مریم 👧🏻

خوش به حالشون! 😔

پاسخ:
واقعا!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی