شهید عزیزالله؛خاطرات
بسم اللّه الرحمن الرحیم
5
مبصر کلاس با دانش آموزان دختری که در کلاس ما درس می خواندند،شوخی می کرد و گاهی اوقات شوخی هایش از حالت عادی خارج می شد.عزیزالله چند بار بهش تذکر داده بود که این کارها را نکند؛اما هر بار بی توجهی می کرد.
یک روز عزیزالله جلویش را گرفت و خیلی جدی گفت،با دخترهای کلاس شوخی نکند.بعد از تعطیلی مدرسه ،مبصر جلوی عزیزالله را گرفت و او را با چاقو مجروح کرد.
چند روز بعد چند نفر از هم کلاسی های عزیزالله،بیرون از مدرسه جلوی مبصر را گرفتند تا تنبیهش کنند و یک نفر چند سیلی به او زد.
وقتی عزیزالله با خبر شد،فورا خودش را به آنها رساند و جلویشان را گرفت.عزیزالله مبصر را که التماس می کرد،بچه ها دست از سرش بردارند،بغل کرد و به گفت:ما مسلمانیم؛این مردانگی نیست که برادرمان را کتک بزنیم.
6
پیرمرد روضه خوان،بعد از اتمام روضه اش،گفت:«ما طرفدار و دوستدار شاه هستیم و باید از شاه حمایت کنیم.»
عزیزالله وقتی این حرف ها را شنید،طاقت نیاورد؛بلند شد و چند عکس امام را که همراهش بود،میان جمعیت پخش کرد.همهمه ای در جمعیت افتاد وپیرمرد نتوانست حرف هایش را ادامه دهد.
عزیزالله رو به پیرمرد کرد و گفت:«روضه ای که می خوانی،با حرف هایی که میزنی سازگاری ندارد.امام حسین(علیه السلام)علیه ظلم و ستم قیام کرد،ولی تو داری از ظالم حمایت می کنی.
7
می دانستم هر شب که از چادر می زند بیرون،می رود یک گوشه نماز شب می خواند و مناجات می کند.
یک شب که طبق معمول از چادر بیرون رفت،با یکی از بچه ها دنبالش رفتیم،تا توی تاریکی کمی او را بترسانیم و سربه سرش بگذاریم.
عزیزالله وضو گرفت و کنار یک درخت به نماز ایستاد.از دور می دیدیمش که دارد راز و نیاز می کند و اشک می ریزد.
با تعجب نشسته بودیم یک گوشه و نگاهش می کردیم.چند لحظه بعد،ما هم از دیدن اشک های عزیزالله،اشکمان جاری شد.آن قدر اشک ریخت تا همانجا به خواب رفت.
*صدای اذان صبح که بلند شد،اولین کسی بود که رفت برای نماز جماعت.
8
می گفت:«باید انقلاب را به دست صاحب اصلی اش برسانیم؛امام زمان(عج)
امام فرموده،کاش من هم پاسدار بودم؛پس پاسداری شغل نیست،یک وظیفه شرعی است و باید سعی کنیم انقلابی را که به سختی به دست آورده ایم،به سادگی از دست ندهیم تا در محضر امام زمان(عج)شرمنده نباشیم.
کتاب کوچ آخر
عجب مرد بزرگواری