۱۹
دو نفر از بچه ها مجروح شده بودند.عزیزالله وقتی دید زخم هایشان خونریزی دارد،فوری چفیه اش را پاره کرد و با تکه های آن زخم های مجروحان را بست.
یکی از بچه ها که این صحنه را می دید،با خنده گفت:«عزیزالله باید به فکر یک چفیه دیگر باشی.»عزیزالله لبخندی زد و گفت:«توکل به خدا،خدا کریم است و بنده هایش را به موقع یاری می کند.»
چند دقیقه بعد،یک روحانی از راه رسید.او بین بچه ها مهرِ نماز و عطر و چفیه تقسیم می کرد.عزیزالله چفیه را که از دست روحانی گرفت،همه بچه ها به یاد اتفاق چند لحظه پیش افتادند و زدند زیر خنده.
خودش هم می خندید.
می گفت:«انسان باید در سختی توکلش به خدا باشد.
۲۰
با چند نفر از بچه ها در سنگر تخریب نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم.عزیزالله گوشه ی سنگر نشسته بود.یک لحظه نگاهش کردم.دیدم دارد آرام آرام اشک می ریزد.
پرسیدم:عزیز،چی شده؟چرا گریه می کنی؟