شهید عزیزالله محمدی سلیمانی
به نام اللّهِ عزیزاللّه
بخش سوم
او در تمام این مدت از اوضاع خانواده و خواهرهایش و مردم روستا غافل نماند.
ماه رمضان که می شد،مرخصی بدون حقوق می گرفت و به روستا می آمد.روحانیونی که به روستا آمده بودند،به خانه اش می برد و در تمام ماه رمضان از آنها پذیرایی می کرد و کارهایشان را انجام می داد تا آنها بتوانند به خوبی برنامه های مذهبی روستا را که عمدتا خودش راه اندازی کرده بود،اجرا کنند.
عزیز الله بارها و بارها به جبهه اعزام شد و در عملیات های گوناگونی شرکت می کرد.
او همواره در برابر ظلم و ستم می ایستاد و خود را در برابر امام،شهدا و فرزندانشان مسئول میدانست.
به حلال و حرام توجه خاصی داشت و هرگز از بیت المال استفاده شخصی نمی کرد.
آن روز هوا سرد بود و باران به شدت می بارید.عزیزالله وارد خانه شد.لباس هایش خیس،و سر تا پا گلی شده بود.عمه که او را با این وضع دید گفت:«چرا با ماشین نمی آیی؟تو که ماشین سپاه و راننده در اختیارت هست؛چرا این مسیر طولانی را پیاده می آیی؟»
همین که داشت لباس هایش را تمیز می کرد،خندید و گفت:«عمه،بیت المال بازخواست دارد،ولی وقتی با پای خودم راه بروم،هیچ بازخواستی ندارد.»
دوستان و همرزمان عزیزالله هنوز مناجات ها و گریه های شبانه و مخفیانه عزیزالله را به خاطر دارند،آن شب ها که آرام و بدون سر و صدا از چادر بیرون می زد، برای عبادت و مناجات با خدا.
آن روزها که از دوستان صمیمی اش التماس دعای شهادت داشت و هربار که برمی گشت،ناراحت بود و دوباره سفارش می کرد برای شهادتش دعا کنند.
آن روزها که عزیزالله نگران فرزندان کوچکش بود،مخصوصا دختر چند ماهه اش که تازه به دنیا آمده بود و مدتی بعد از شهادت پدر،او هم آسمانی شد.
آن روزها عزیز الله در جهاد با نفسش پیروز شد.در جهاد با دلبستگی ها و نگرانی های دنیا پیروز شد و پرواز کرد.
عزیزالله پسربچه و دختر چند ماهه اش را به مادر سپرد و برای آخرین بار خداحافظی کرد.
عملیات کربلای پنج بود،دشمن،بی امان آتش خمپاره و گلوله،بر سر رزمندگان فرود می آورد.ششمین روز اسفند ماه ۱۳۶۵،
عزیزالله با همان آرامش همیشگی توی کانال راه افتاد،به نیروها سر می زد و با شجاعت از روی خاکریز به طرف دشمن تیراندازی می کرد.
ساعتی بعد خبر شهادت عزیزالله را می آورند.خمپاره به پهلوی راستش اصابت کرده بود و عزیز الله به خدای عزیزش پیوسته بود.
اسم پهلوی شکسته و زخمی که می آید،،،
چشم ها،اشک را روایت می کنند.مردان و زنان این راه،مادری دارند که پهلوهای زخمی را خیلی گران می خرد...
خواهران بی تاب برادری که برایشان هم مادر بوده و هم پدر.همسر و فرزندان کوچکش منتظر همسر و پدری بودند،که دیگر او را نخواهند دید.مردم روستا منتظر عزیزشان بودند.
پیکر شهید عزیزالله را به روستا آوردند و درمیان اشک ها و تمام خاطرات خوبی که از او به یادگار مانده بود،تشییع و تدفین کردند،جسم او برای همیشه در خاک روستایش آرام گرفت،و یادش تا ابد در خاطر هر انسان حقیقت طلبی باقی خواهد ماند...