فانوسی بالای تپه روشن است...

حوالی هلیل...

بسم ربّ شهدا
همانجا بالای تپه،
نگاه کن،
فانوس ها روشنند...

طبقه بندی موضوعی

شهید عزیزالله محمدی سلیمانی

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۶ ق.ظ

به نام اللّهِ عزیزاللّه

بخش سوم

او در تمام این مدت از اوضاع خانواده و خواهرهایش و مردم روستا غافل نماند.
ماه رمضان که می شد،مرخصی بدون حقوق می گرفت و به روستا می آمد.روحانیونی که به روستا آمده بودند،به خانه اش می برد و در تمام ماه رمضان از آنها پذیرایی می کرد و کارهایشان را انجام می داد تا آنها بتوانند به خوبی برنامه های مذهبی روستا را که عمدتا خودش راه اندازی کرده بود،اجرا کنند.
عزیز الله بارها و بارها به جبهه اعزام شد و در عملیات های گوناگونی شرکت می کرد.
او همواره در برابر ظلم و ستم می ایستاد و خود را در برابر امام،شهدا و فرزندانشان مسئول میدانست.
به حلال و حرام توجه خاصی داشت و هرگز از بیت المال استفاده شخصی نمی کرد.
آن روز هوا سرد بود و باران به شدت می بارید.عزیزالله وارد خانه شد.لباس هایش خیس،و سر تا پا گلی شده بود.عمه که او را با این وضع دید گفت:«چرا با ماشین نمی آیی؟تو که ماشین سپاه و راننده در اختیارت هست؛چرا این مسیر طولانی را پیاده می آیی؟»
همین که داشت لباس هایش را تمیز می کرد،خندید و گفت:«عمه،بیت المال بازخواست دارد،ولی وقتی با پای خودم راه بروم،هیچ بازخواستی ندارد.»
دوستان و همرزمان عزیزالله هنوز مناجات ها و گریه های شبانه و مخفیانه عزیزالله را به خاطر دارند،آن شب ها که آرام و بدون سر و صدا از چادر بیرون می زد، برای عبادت و مناجات با خدا.
آن روزها که از دوستان صمیمی اش التماس دعای شهادت داشت و هربار که برمی گشت،ناراحت بود و دوباره سفارش می کرد برای شهادتش دعا کنند.
   آن روزها که عزیزالله نگران فرزندان کوچکش بود،مخصوصا دختر چند ماهه اش که تازه به دنیا آمده بود و مدتی بعد از شهادت پدر،او هم آسمانی شد.
آن روزها عزیز الله در جهاد با نفسش پیروز شد.در جهاد با دلبستگی ها و نگرانی های دنیا پیروز شد و پرواز کرد.
عزیزالله پسربچه و دختر چند ماهه اش را به مادر سپرد و برای آخرین بار خداحافظی کرد.
عملیات کربلای پنج بود،دشمن،بی امان آتش خمپاره و گلوله،بر سر رزمندگان فرود می آورد.ششمین روز اسفند ماه ۱۳۶۵،
عزیزالله با همان آرامش همیشگی توی کانال راه افتاد،به نیروها سر می زد و با شجاعت از روی خاکریز به طرف دشمن تیراندازی می کرد.
ساعتی بعد خبر شهادت عزیزالله را می آورند.خمپاره به پهلوی راستش اصابت کرده بود و عزیز الله به خدای عزیزش پیوسته بود.
اسم پهلوی شکسته و زخمی که می آید،،،
چشم ها،اشک را روایت می کنند.مردان و زنان این راه،مادری دارند که پهلوهای زخمی را خیلی گران می خرد...
خواهران بی تاب برادری که برایشان هم مادر بوده و هم پدر.همسر و فرزندان کوچکش منتظر همسر و پدری بودند،که دیگر او را نخواهند دید.مردم روستا منتظر عزیزشان بودند.
پیکر شهید عزیزالله را به روستا آوردند و درمیان اشک ها و تمام خاطرات خوبی که از او به یادگار مانده بود،تشییع و تدفین کردند،جسم او برای همیشه در خاک روستایش آرام گرفت،و یادش تا ابد در خاطر هر انسان حقیقت طلبی باقی خواهد ماند...

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی