از شما
چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۶:۳۵ ب.ظ
به نام خدا
از شما چیز زیادی نمی دانستم.آنچه بهمان گفته بودند،این بود که شما به خانم های روستا قرآن می آموختید.و چند نفر از دختران روستا را برای یادگیری علوم دینی به شهر بردید و خودتان هزینه تحصیلشان را می دادید.می دانید،سوره های کوچکی که مادربزرگ های الان می خوانند همه و همه یادگاریِ معنوی شماست.
می بینید اسمتان با قرآن پیوند خورده،چه پیوند زیبایی.میان خاطراتتان هم که سرک می کشم می بینم خیلی روی صحیح خواندن قرآن حساس بوده اید.برای صحیح خواندنش امر به معروف و نهی از منکر کرده اید.
از حساسیتتان روی صحیح خواندن قرآن یک خاطره خواندم و از حساسیتتان روی عمل به قرآن ده ها خاطره.
آنجاکه در مجلس امام حسین(علیه السلام) در برابر حرف های پیرمرد روضه خوان ساکت ننشستید و جواب ،حرف هایش در حمایت از شاه را دادید،و در برابر ظلم ایستادید،
آنجا که برای وفای به قول و قرارتان نیمه شب راهی شهر شدید،
آنجا که در باران با پای پیاده تا روستا آمدید،اما حاضر به استفاده شخصی از بیت المال نشدید،
آنجا که در گرمای تابستان با زبان روزه از خدمت و احسان به پدر شانه خالی نکردید...
آنجا که زکات علمتان را با یاد دادن قرآن به روستاییان پرداخت کردید...
آنجا که جهاد در راه خدا و رفتن به جبهه را به ماندن ترجیح دادید و سمعا طاعتا گفتید به امر ولی فقیهتان...
آنجا،آنجا،آنجا...
اینقدر زیاد هستند که اگر بخواهم بنویسم،دوباره تکرار مکررات می شود.تکرار همه خاطراتی که نقل شد...
راستش را بخواهید تعداد خاطرات نقل شده از شما از بقیه شهدا بیشتر است،اما اما باز هم کم است ...
خاطرات می توانند فقط بخشی از آن وجود خدایی به خدا پیوسته شما را بازگو کنند،خاطرات می توانند فقط تجلی بخشی از زندگیتان باشند.گفتنی ها از شما بیش از اینهاست.
در آن زمان که بی سوادی دختران و زنان امری عادی بود،شما به آنها قرآن آموختید.دختران با استعداد روستا را برای تحصیل علوم دینی به شهر فرستادید.برایشان خانه اجاره کردید و مثل یک پدر مراقبشان بودید.از این کارهای تشکیلاتی مهم که هر کسی سراغش نمی رود.هر کسی مسئولیتش را نمی پذیرد.
از خوبی هایتان هر چه بگویم کم است.در سوال و جواب هایم فهمیدم در زندگیتان کم سختی نکشیده اید.مانند داستانی که قهرمانش سختی ها را پشت سر می گذارد.از وادی یک درد،به وادی دردی متعالی تر وارد می شود،از وادی یک امتحان به امتحانی دیگر،آنقدر می رود،می رود و می رود تا برسد به وادی فنا...
سختی های زندگی آمدند و شما سر باز نزدید از این امتحانات.تکیه گاه خواهران و برادرانتان شدید.از امور فرهنگی و مذهبی روستا غافل نماندید.در شغلتان مانند سربازی وظیفه شناس،انجام وظیفه کردید.و در نهایت به گفته خودتان برای انجام وظیفه و تکلیف شرعی تان به جبهه رفتید.
اوایل داستان زندگیتان را با آخرش پیوند دهیم،عجیب می شود،عجیب.از دست دادن مادر در نوجوانی و شهادت با پهلوی زخمی...اصلا نام مادر و پهلوی زخمی که می آید...
آه خدایا به حق آن نفوس عزیز عظیم راه نشانمان بده!راهمان بده!
اصلا که باورش می شود پشت آن خنده زیبایِ با حیای شما،یک عالم درد و رنج و سختی پنهان شده باشد؟!
آری! درد،این اکسیر عجیبِ عجین شده با حقیقت جویان!که باورش می شود پشت چهرهٔ با صلابت و آرام شهید چمران،درد با تمام قوا طوفان به پا کند و قلب را بسوزاند.
اصلا که می داند پشت چهره همیشه آرام امام چه درد ها و دغدغه هایی وجود داشته؟ دغدغه اسلام، دغدغه وحدت مسلمین،دغدغه تحول،تحولی اسلامی،تحولی از جنس انقلاب!!!
اصلا که می داند پشت لبخند رهبرش سید علی چه درد ها و دغدغه هایی وجود دارد؟
مگر نه اینکه گفته اند مؤمن شادی اش در چهره و حزن و اندوهش در قلب...
مگر نه اینکه آنها همه پیروِ مقتدایِ مقتدرشان امیر المؤمنین علی علیه السلام بوده اند، او که چاه نخلستان کوفه محرم اسرارش بود،
او که صبر و سکوتش قرین درد بود،گویی استخوان در گلو و خار در چشم!!!
درد؛این اکسیرِ عجیبِ عجین شده با حقیقت جویان!!!
_________________________________________________
ماجرای امام علی علیه السلام و میثم تمار در نخلستان کوفه (درد و دل با چاه)
بحار، ج ۴۰، ص ۱۹۹ و منتهی الامال، ج ۱، ص ۴۰۱
صبر کردم در حالی که گویا خار در چشم و استخوان در گلو داشتم...
نهج البلاغه خطبه سه (خطبه شقشقیه)
۹۹/۰۷/۰۲