که بربندید محمل ها...
۲۴
باران می بارید.شامش را که خورد،بلند شد تا برود به شهر.چند نفر از بچه ها سردی هوا و بارش باران را بهانه کردند تا مانع رفتنش شوند.اما قبول نکرد و گفت:«چون قول داده ام حتما باید بروم.»
علی رغم اصرار بچه ها رفت.اما بعد از چند ساعت با ماشین پنچر برگشت.تا ساعت یک نیمه شب لاستیک را تعمیر کرد.
چون شب از نیمه گذشته بود و باران هنوز می بارید،مطمئن بودیم که می ماند؛اما بلافاصلهوسایلش را آماده کرد و راه افتاد سمت شهر.حرف خودش را می زد،چون قول داده ام باید بروم.