فانوسی بالای تپه روشن است...

حوالی هلیل...

بسم ربّ شهدا
همانجا بالای تپه،
نگاه کن،
فانوس ها روشنند...

طبقه بندی موضوعی

شهید عزیزالله محمدی؛خاطرات

شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۴۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

برگهایی از درخت خاطره ها

 

 1

  خیلی از کسانی که برای یادگیری قرآن و احکام به مکتب خانه می آمدند،بعد از چند روز درس را رها می کردند و دیگر برنمی گشتند؛اما عزیزالله هر روز با اشتیاق می آمد و حتی یک لحظه هم خسته نمی شد.

 هر مطلبی که به او یاد می دادم،برای روز بعد حفظ می کرد و با آمادگی کامل به مکتب خانه می آمد.

 2

  غیبش می زد؛درست وقتی همه سر سفره نشسته بودند،ظرف غذایش را برمی داشت و می رفت بیرون از خانه.

  می رفت کنار بچه های یکی از همسایگان که اوضاع مالی مناسبی نداشتند،می نشست و همان غذای کم را با آنها می خورد.

 3

  بعد از شش ماه به روستا  می رفتیم تا خانواده هایمان را ببینیم.ساعت ها زیر باران شدید راه رفتیم،تا به رودخانه رسیدیم.آب بالا آمده بود و نمی توانستیم از آن عبور کنیم.

  عزیزالله وقتی ناراحتی و ناامیدی بچه ها را دید،با اینکه وضع خودش از همه بدتر بود و کفش هایش پاره شده بود،اما به همه روحیه می داد.با پاهای پر از تاول رفت و از دور و بر بوته های خشک جمع کرد.آتش درست کرد تا هم بچه ها گرم شوند و هم اهالی روستایی که در نزدیکی مان بود،خبردار شوند و به کمکمان بیایند.

*4

وقتی از شهر برگشت به روستا، خبر فوت مادرش را بعد از چند ماه شنید.می دانستم خیلی ناراحت است؛رفتم توی خانه شان تا دلداری اش بدهم.
یک گوشه نشسته بود و خواهرش را توی بغلش گرفته بود.دو نفری داشتند آرام گریه می کردند.همین که کنارش نشستم،نتوانستم طاقت بیاورم و اشک از چشمانم جاری شد.
چند دقیقه کنارش نشستم و گریه کردم.
گریه من را که دید،اشک هایش را پاک کرد و گفت:خودت را ناراحت نکن،مرگ حق است.انا للّه و انا الیهِ راجعون.

 

کوچِ آخر

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی