شهید عزیزالله محمدی؛خاطرات
بسم الله الرحمن الرحیم
برگهایی از درخت خاطره ها
1
خیلی از کسانی که برای یادگیری قرآن و احکام به مکتب خانه می آمدند،بعد از چند روز درس را رها می کردند و دیگر برنمی گشتند؛اما عزیزالله هر روز با اشتیاق می آمد و حتی یک لحظه هم خسته نمی شد.
هر مطلبی که به او یاد می دادم،برای روز بعد حفظ می کرد و با آمادگی کامل به مکتب خانه می آمد.
2
غیبش می زد؛درست وقتی همه سر سفره نشسته بودند،ظرف غذایش را برمی داشت و می رفت بیرون از خانه.
می رفت کنار بچه های یکی از همسایگان که اوضاع مالی مناسبی نداشتند،می نشست و همان غذای کم را با آنها می خورد.
3
بعد از شش ماه به روستا می رفتیم تا خانواده هایمان را ببینیم.ساعت ها زیر باران شدید راه رفتیم،تا به رودخانه رسیدیم.آب بالا آمده بود و نمی توانستیم از آن عبور کنیم.
عزیزالله وقتی ناراحتی و ناامیدی بچه ها را دید،با اینکه وضع خودش از همه بدتر بود و کفش هایش پاره شده بود،اما به همه روحیه می داد.با پاهای پر از تاول رفت و از دور و بر بوته های خشک جمع کرد.آتش درست کرد تا هم بچه ها گرم شوند و هم اهالی روستایی که در نزدیکی مان بود،خبردار شوند و به کمکمان بیایند.
*4
وقتی از شهر برگشت به روستا، خبر فوت مادرش را بعد از چند ماه شنید.می دانستم خیلی ناراحت است؛رفتم توی خانه شان تا دلداری اش بدهم.
یک گوشه نشسته بود و خواهرش را توی بغلش گرفته بود.دو نفری داشتند آرام گریه می کردند.همین که کنارش نشستم،نتوانستم طاقت بیاورم و اشک از چشمانم جاری شد.
چند دقیقه کنارش نشستم و گریه کردم.
گریه من را که دید،اشک هایش را پاک کرد و گفت:خودت را ناراحت نکن،مرگ حق است.انا للّه و انا الیهِ راجعون.
کوچِ آخر