فانوسی بالای تپه روشن است...

حوالی هلیل...

بسم ربّ شهدا
همانجا بالای تپه،
نگاه کن،
فانوس ها روشنند...

طبقه بندی موضوعی

که بربندید محمل ها...

جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۴۶ ب.ظ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ۲۴

باران می بارید.شامش را که خورد،بلند شد تا برود به شهر.چند نفر از بچه ها سردی هوا و بارش باران را بهانه کردند تا مانع رفتنش شوند.اما قبول نکرد و گفت:«چون قول داده ام حتما باید بروم.»

  علی رغم اصرار بچه ها رفت.اما بعد از چند ساعت با ماشین پنچر برگشت.تا ساعت یک نیمه شب لاستیک را تعمیر کرد.

  چون شب از نیمه گذشته بود و باران هنوز می بارید،مطمئن بودیم که می ماند؛اما بلافاصلهوسایلش را آماده کرد و راه افتاد سمت شهر.حرف خودش را می زد،چون قول داده ام باید بروم.

 

 ۲۵

ماه رمضان مقارن شده بود با تابستان.علی رغم خیلی از جوان های زمان طاغوت که روزه نمی گرفتند،روزه گرفته بود و در مزرعه به پدرش کمک می کرد.

  از نزدیکی مزرعه شان رد می شدیم،او را دیدم که داشت با سرعت کار می کرد و عرق می ریخت.یکی از بچه ها چون که می دانست حتما روزه گرفته،رو به او گفت:«عزیزالله هوا خیلی گرم است و روزه گرفتن هم سخت...

بدون اینکه دست از کار بکشد،گفت:«این گرما را با گرمای قیامت مقایسه کنید؟!

از گرمای روز قیامت نمی ترسید که به بهانه گرمای این دنیا روزه نمی گیرید؟!

 

 ۲۶

میخواست به جبهه برود.موقع خداحافظی پسرش مؤمن،دوید و پایش را گرفت.  

  محکم به پدرش چسبیده بود و می گفت:«بابا من هم با تو می آیم.با بغض پسرش را بغل کرد،بوسید و در حالی که نوازشش می کرد او را به مادرش سپرد و گفت:«من باید بروم،تو پیش مادرت باش...

چند لحظه بعد که برای خداحافظی پیش ....رفت،به او گفته بود:«من در زندگی ام رنج های زیادی کشدم؛ولی هیچ وقت به اندازه امروز که پسرم موقع خداحافظی پایم را گرفت و التماس می کرد با من بیاید،ناراحت نشدم...

 

 ۲۷

 در اتاق گزینش لشکر عزیزالله را دیدم.با هم به مقر یکی از گردان ها رفتیم،که قرار بود نیروهایش در عملیات شرکت کنند‌.

  چند روز همانجا ماندیم.من قبل از عملیات برگشتم و از گردان جدا شدم.

  چند روز بعد دوباره عزیزالله را دیدم.به سمت من آمد و گفت:«گردان دارد آماده ی رفتن به خط می شود،من هم آمدم با تو خداحافظی کنم.»

  موقع رفتن گفت:«دنیا ارزش ماندن ندارد و من هم می دانم که دیگر برنمی گردم.اما در این دنیا فقط نگران یک چیز هستم،آن هم دخترم است.بدون من اذیت می شود.

  نمی خواستم رفتن عزیزالله را باور کنم.گفتم:«این چه حرفی است که می زنی...

 حرفم را قطع کرد و گفت:«برایم مثل روز روشن است که دیگر برنمی گردم...

  رفت و به نیروهای گردان که به خط می رفتند،پیوست.

 

 ۲۸

هر گلوله ای که می آمد،خودم را به گوشه سنگر می چسباندم.عزیزالله خیلی خونسرد بود و انگار هیچ اتفاقی دور و برش نمی افتد،گفت:«اگر خدا بخواهد گلوله کار خودش را می کند.چرا این قدر می ترسی؟!اگر بترسی اوضاع بدتر می شود و احتمال خطر بیشتر.»

  راه افتاد در کانال؛به نیروها سر می زد و با شجاعت از روی خاکریز به طرف عراقی ها تیراندازی می کرد.

  پیش یکی از دوستانم از شجاعت و کارهای خطرناکی که عزیزالله انجام  می داد ،تعریف کردم.او هم بی مقدمه گفت:«عزیزالله دیگر برنمی گردد؛شهید می شود.»

  ناراحت شدم و گفتم:چه طور دلت می آید این طوری در مورد عزیز صحبت کنی؟!

  گفت:«تو نمی دانی!عزیزالله عاشق شهادت است ؛کسی که واقعا با خدا باشد،معلوم است که شهید می شود.

*هنوز یک ساعت نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند...

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی