فانوسی بالای تپه روشن است...

حوالی هلیل...

بسم ربّ شهدا
همانجا بالای تپه،
نگاه کن،
فانوس ها روشنند...

طبقه بندی موضوعی

شهید عزیزالله محمدی سلیمانی

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۱۲ ق.ظ

به نام اللهِ عزیز الله

بخش اول

 شهید عزیزالله محمدی سلیمانی
حجم: 393 کیلوبایت


  همیشه اول کارها سخت است،نوشتن از مردانی که در برهه ای از زمان جوانمردانه زیسته اند و جوانمردانه دنیا را ترک کرده اند و نام نیکی از آنها به جا مانده، سخت است.
اولش سخت است،چون نه آنها را دیده ایم،نه در کنارشان بوده ایم،ناچار نشسته ایم پای یادگاری هایی که از آنها باقی مانده.
  یکی از روزهای سال۱۳۶۶در یک روستای کوچک،در سیاه چادر روستایی،نوزادی متولد شد،
دومین فرزند خانواده،عزیزاللّه،چشم به دنیا گشود.
در میان ترش و شیرین باغ های انار و رود جاری هلیل،در میان خانواده ای ساده و پر جمعیت،در میان مردمان زحمتکش روستا قد کشید.
عزیز الله به همراه دوستانش در روستا بازی می کرد،خوش می گذراند و صدای خنده و شادی آنها،روستا را پر می کرد.او مثل همه بچه ها از بازی لذت می برد اما همین که وقت اذان میشد،همچون پدر وضو می گرفت و به نماز می ایستاد،
  همین ذوق و علاقه باعث شد،او را قبل از ورود به مدرسه و در همان دوران کودکی به مکتب بفرستند،تا قرآن و احکام دینی بیاموزد.مکتب برای عزیز اللّه بهشتی بود که با اشتیاق و بدون خستگی درس را می آموخت و هر آنچه استاد در ذهن آماده و مشتاق او می ریخت،با جان و دل حفظ می کرد.
بعد از مکتب خانه،وارد مدرسه شد.مدرسه ی روستایی که دانش آموزان میتوانستند،دوره ابتدایی را آنجا بگذرانند.
بعد از آن،باید به جای دیگری می رفتند،و دوره راهنمایی و دبیرستان را معمولا در رابر و جیرفت می گذراندند.
  عزیزاللّه همراه هم سن و سالانش عازم رابر شد،گذران زندگی دور از خانواده،با اندک پولی که داشتند،سختی های خودش را داشت،اجاره خانه،خرید لباس و کتاب و غیره ....اما سادگی زندگی روستایی به عزیزالله قناعت و صرفه جویی را خوب یاد داده بود.
به طوری که،تنها کسی که دخل و خرجش به یک اندازه میشد،عزیز الله بود.
دانش آموزان روستا به خاطر فاصله زیاد و سختی رفت و آمد،شش ماه سال تحصیلی در رابر می ماندند و عید که می شد،برای دیدن خانواده بر می گشتند.بعد از گذران یک زمستان دور از خانواده،با شور و شوق به دیدار پدر،مادر،خواهرها و برادر ها می آمدند و دوباره بعد از تعطیلات می رفتند، به خانه دیگرشان برای تحصیل.
در یکی از این زمستان ها، عزیز الله در رابر سرگرم درس و مدرسه بود و از آن طرف در روستا،فرزند کوچکی به خانواده اضافه شد،مادر وضع حمل کرد وخواهر کوچک عزیز الله به دنیا آمد،آمدن او همه را شاد کرد، اما بعد از چند روز مادر از دنیا رفت.
  زمستان با غم فراق مادر گذشت،عید که شد،عزیزالله بی خبر از مرگ مادر، همراه دوستانش به روستا بر گشت،گهواره خواهر گوشه چادر خودنمایی می کرد،اما عزیزالله متوجه نبود مادر نشد، تا اینکه خواهر ها گریه کنان او را با خبر کردند.
  نبود مادر در یک زندگی روستایی،آنقدر سخت است،که گویی کل امور خانواده فلج می ماند،بعد از رفتن مادر،عزیز الله برای خواهرانش هم مادر شد، هم برادر.او اجازه نداد،مشکلات و غم های زندگی آنها را از پا درآورد.

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی